خاطره یه روز بد مامانی ...
گل مامان امروز برای مامانی خیلی روزه بدی بود خیلی آخه آقاجون یه عمل خیلی سختی داشت که تقریبا هفت ساعت طول کشید ...
صبح روز سه شنبه سوم تیرماه من آقاجون و عزیز را رسوندم بیمارستان و شما را هم بردم خونه خاله زینب خودم و بعد رفتم سره کار آخه خاله نجمه هم امتحانات دانشگاهش شروع شده بود و نمیتونست از شما مواظبت بکنه برای همین بردمت اونجا...
تا خود اداره اینقدر برای باباییم گریه کردم اونروز که نمیدونی...
عزیز میگفت آقاجون بیچاره وقتی به هوش اومد داغووووون بود...
وقتی شب رفتم دیدمش انگار دنیا روی سرم خراب شد... داغون داغون بود. اما با اون حالش که اصلا حرف هم نمیتونست بزنه سراغ تو را گرفت که گفتم پایین پیش عزیز هستی...
خیلی اعصابم خورد بود باباییم بیچاره از اون جنگ لعنتی هنوز که هنوزه داره زجر میکشه...
انشالله زوده زود خوب بشه و برگرده خونه.
و اینم قیافه جنابعالی در حال بیلیسی خوردن توی سالن انتظار بیمارستان ساعت 10 شب ...