شیرین کاریه بابایی ....
1393/02/07 یه روزه بددددددددد.... امروز بابایی شما را یادش رفته بود و دره خونه را بسته بود و رفته بود سره کار.... بعد از نیم ساعت که دیگه رسیده بوده گلخونه یادش میاد که شما توی خونه تنهایی و یادش رفته به عزیز زنگ بزنه که بیاد پیش شما ... مامانی هم که سره کار... ساعت 9 صبح بود که زنگ زد به من و وقتی فهمیدم چی شده دیگه آروم و قرار نداشتم فقط میخواستم بال در بیارم و بیام سراغت ... خلاصه به عزیز اطلاع دادیم و عزیز بعد از اینکه سریع خودش را رسونده بود دیده بود در بسته و دایی حجت (دایی بابایی که ما الان طبقه بالا خونه اونا زندگی میکنیم) هم نیستند و صدای گریه های شما هم کوچه را برداشته و داره میره....