شیرین کاریه بابایی ....
1393/02/07 یه روزه بددددددددد....
امروز بابایی شما را یادش رفته بود و دره خونه را بسته بود و رفته بود سره کار....
بعد از نیم ساعت که دیگه رسیده بوده گلخونه یادش میاد که شما توی خونه تنهایی و یادش رفته به عزیز زنگ بزنه که بیاد پیش شما ...
مامانی هم که سره کار...
ساعت 9 صبح بود که زنگ زد به من و وقتی فهمیدم چی شده دیگه آروم و قرار نداشتم فقط میخواستم بال در بیارم و بیام سراغت ...
خلاصه به عزیز اطلاع دادیم و عزیز بعد از اینکه سریع خودش را رسونده بود دیده بود در بسته و دایی حجت (دایی بابایی که ما الان طبقه بالا خونه اونا زندگی میکنیم) هم نیستند و صدای گریه های شما هم کوچه را برداشته و داره میره...
در نهایت زنگ زدم به دایی حجت که محل کارش نزدیک به خونست و اومد و در و باز کرد و عزیز اومد شما را از تنهایی در آورد...
الهی قربون اون چشمای قشنگت برم عزیز گفت اینقدر گریه کرده بودی که همه جات خیس شده بود و صورتت قرمز قرمز...
وقتی عزیز بغلت میکنه میچسبی به گردنش و ولش نمیکنی و شروع میکنی به ماچ کردن عزیز...
الهی مامان فدات بشه اون روز اینقدر عصابم خورد بود که برای یه لحظه تصمیم گرفتم استعفا بدم و بیام خودم مواظبت باشم که رئیسم گفت صبر کن این یه اتفاق بوده بالاخره بچه همینه و خلاصه منم تصمیمم برگشت...
اما اگه توی اون لحظه بابایی دمه دستم بود حتما خفش میکردم...
ناگفته نمونه بابایی خودش هم خیلی از این کارش عصابش خورد بود شایدم بیشتر از من...بعد از ظهرم که اومد هرچی بغلت میکرد همش میگفت بابایی منو ببخش هیچوقت خودم را نمیبخشم که این کار را کردم...
ولی خوب به خیر گذشته بود و از اونجایی که جنابعالی شیطون عالم شدی توی اون دقایق بلایی سره خودت نیاورده بودی و به خیر گذشت...
انشاله که دیگه هیچوقت اتفاق بدی برات پیش نیاد...
من و بابای عاشقتیم کوچولویه ریزه میزه....