کسریکسری، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
عشق بین من و باباییعشق بین من و بابایی، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

نی نی کسری

ای شیطون ....

الهی ماماان فدات بشه   آخه این چه وضعشه ؟؟؟؟؟ از وقتی راه افتادی دیگه یه دقیقه هم نمی ایستی که مامانی یه عکس خوشکل ازت بگیره.... و در حین راه رفتن هم همش عکسهات تار میشه بعد نگی چرا از من عکس قنشگ نگرفتی هاااااا مجبورم اینجوری به قول معروف خفتت کنم ... فوضول چی داری چیکار میکنی توی جاکفشیییی.... اگه خاله بیاد میکشتت هاااا بعد نگی نگفتی ... انشاله دامادیت را ببینم نازنینم ...
10 تير 1393

پیشرفت کسری کوچولو...

جیگر مامان الهی قربونت برم با اون راه رفتنت عزززززززززیییییزززم.... دیگه الان تقریبا بدون اینکه از در و دیوار کمک بگیری میتونی از روی زمین به تنهایی بلند بشی و بایستی  راه رفتنت هم پیشرفت کرده الان دیگه تا 1 یا بعضی وقتها 2 متر را بدون اینکه به زمین بخوری راه میری عیییییین آدم آهنی... الهی قربونت برم نازنین آفرررررین به پسر زرنگم و بر همین اساس شیطونیهات 100 برابر شده که به خاطر همین کل خونه را از دست جنابعالی مثل مسجد کردیم که دست به وسیله ها نزنی.... تمام کابینت ها را با کش بستیم که نتونی باز کنی و هزار و یک ترفند دیگه برای جلوگیری از خرابکاری های جنابعالی    ...
9 تير 1393

استخر خونگی...

دیگه حسابی ترست از آب ریخته و همواره در حال آب بازی کردنی... در حدی که بعد از یک ساعت با گریه میبریمت داخل خونه...  الهی قربون این فیگورت برمممممم..    آخرش میکنی این دودولت رااااااا.... ...
8 تير 1393

شیرین کاری کسری

3 دیشب رفتیم پارک وحید سالگرد ازدواج امین و خانمش ( پسر عموی بابایی) وقتی کیک را بریدند یه دفعه از فرصت استفاده کردی و شیرجه زدی توی کیک.... دستات پر از خامه شده بوددد بعد در همون حین که بابای داشت دستات را پاک میکرد دوباره شبیه خون زدی و این دفعه با اوی پای کوچولوت رفتییی توی کیک ... دیگه بابا مجبور شد شما را ببره و اساسی شستشوت بده ... خلاصه اینکه همه جا را ریختی بهم و کلی شیطونی کردی و همه را شاد کردی با اون شیطونی هات. عزیز دلم امروز آقاجون هم مرخص شده و به سلامتی میاد خونه انشاله که زود خوبه خوب بشه و بتونه دوباره با توی وووروجک شیطونی هاتون را ادامه بدین...   ...
7 تير 1393

خاطره یه روز بد مامانی ...

گل مامان امروز برای مامانی خیلی روزه بدی بود خیلی آخه آقاجون یه عمل خیلی سختی داشت که تقریبا هفت ساعت طول کشید ...  صبح روز سه شنبه سوم تیرماه من آقاجون و عزیز را رسوندم بیمارستان و شما را هم بردم خونه خاله زینب خودم و بعد رفتم سره کار آخه خاله نجمه هم امتحانات دانشگاهش شروع شده بود و نمیتونست از شما مواظبت بکنه برای همین بردمت اونجا... تا خود اداره اینقدر برای باباییم گریه کردم  اونروز که نمیدونی...   عزیز میگفت آقاجون بیچاره وقتی به هوش اومد داغووووون بود...  وقتی شب رفتم دیدمش انگار دنیا روی سرم خراب شد...  داغون داغون بود.   اما با اون حالش که اصلا حرف ه...
3 تير 1393

دیگه میتونی بگی مردی شدم برای خودم !!!!!

دیگه راستی راستی داری بزرگ میشی و الان یه جورایی میتونی سرت را بالابگیری و بگی من برای خودم مردی شدم..... آخه الان دیگه میتونی بدون تکیه گاه روی پاهای خودت بایستی.... الهی قربونت برمممممممممم. فقط مامانی عکسهایی که توی گوشیش داره را در حال حاظر نمیتونه برات بذاره چون گوشیش در دسترس نیست. این عکسها هم از گوشی خاله نجمه است. حتما در اسرع وقت عکسهات را آپدیت میکنم جیگریییییی. ...
31 خرداد 1393

شیطنت های جدیدت....

از در و دیوار میری بالا..... البته اینجا خونه عزیز ایناست از خونه خودمون عکسی ندارم که از کابینت ها برات بذارم. اینجا خونه خودمونه از بس دره کمد بابایی را باز میکنی و مدارکاش را میریزی بیرون بابایی یه کش بسته به در که دیگه نتونی بازش بکنیییییی اینجام خونه خاله نجمه دقیقا جمعه ها صبح که مامانی میخواد بخوابه ساعت 6 بدار میشی و میگی تلویزیون را روشن کنین عاشق بند لباسی که بری خودت را گیر بندازی داخلش و جیغ بزنی که یکی کمک بکنه همش میخوای یکی سوار ماشنت بکنه و بری ددرررررر عاشق ببعی هایی... اینقدر که ببعی ه را دوست داری مامانی را فکر نکنم دو...
31 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی کسری می باشد